.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. رهایی - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:11 صبح |
تقویم را از جیبم در آوردم، بدون عجله صفحه ی مورد نظر را جستجو کردم ، ?? فرودین. با خط ریزی نوشتم " رهایی از زندگی". تقویم را در جیبم گذاشتم و آرام از پله ها یکی یکی بالا رفتم. لحظه ی سختی بود ، تصمیم برای نماندن. ارتفاع آسمان خراش بیشتر از آن چیزی بود که از روی زمین به نظر می رسید. به پایین نگاه کردم ، آدمها مورچه وار در هم می لولیدند . صدای زوزه ی باد همه جا به گوش می رسید ، خورشید در باختر در حال غروب کردن بود و در انتهای افق کلاغی به سمت تاریکی حاصل از غروب خورشید پرواز می کرد. خانه ها یکی یکی چراغ هایشان روشن می شد ، انگار ستاره هایی بودند روی زمین. به نرده ها نزدیک شدم ، هیچ توقفی در ذهنم نقش نمی بست ، همه چیز جاری بود و سیال ، قدمهایم بدون تردید بودند و آرامش در وجودم موج می زد . زمان دیگر معنایی نداشت ، هم در گذشته بودم و هم در آینده ، تصویری مبهم و گاه واضح. حس عجیبی همواره با من همراه بود ، بی وزنی بدون آن اندوه سخت قبل. ازدوردست صدایی به گوش می رسید ، صدایی نامفهوم ولی گوش نواز ، بیشتر به نوای فلوت شبیه بود و نُتهایی که با نظمی خاص نواخته می شدند : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... انگار می خواست چیزی بگوید ، نه حتمن چیزی می گفت ولی من نمی فهمیدم. به آن طرف نرده ها نگاه کردم ، همه چیز تکراری بود ، مثل خودم ، مثل تمام نفسهایی که کشیده بودم. از تکرار آن همه تکراری ها خسته و دلسرد بودم همین باعث شد یک قدم دیگر به نرده ها نزدیک شوم ، کاملن به آنها چسبیده بودم ، وزنم را به سمت جلو دادم ، صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، دیگر اطمینان داشتم که صدای فلوت است و نوایی با نتهایی منظم :سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... صدا با من حرف می زد ولی من باز هم نمی فهمیدم چه می گوید ، به عقب برگشتم روی بام دراز کشیدمو و به آن گوش سپردم نمی دانم چه وقت خوابم برد . در خواب رویایی شروع شد اما این رویا مثل رویا هایی که همیشه می دیدم تکراری نبود ، رویا مرا به آن طرف نرده ها برد ، پایین ساختمان خودم را می دیدیم که بر روی سنگ فرش خیابان خون آلود پهن شده بودم! جمعیتی اطرافم ایستاده بودند و همه چیز مثل قبل بود ، دیواره ، آدمها ، نورها ، بوها تمامشان تکراری بودند ، اما یک چیز فرق کرده بود ، من دیگر تکرار نمی شدم! آنجا هم صدا بامن همراه بود : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... برایم مرثیه می خواند نه نمی خواند من مرثیه می شنیدم! حرفهای مردم از هر طرف به گوش می رسید یکی می گفت: "لعنت به این دنیا طفلک راحت کرد خودشو" آن طرف تر زنی می گفت:" خدا به داد زن وبچه اش برسه" اما هیچ کدام چیز تازه ای نمی گفتند همه ی حرفها تکراری بود! دیگر نمی توانستم حرکت کنم سکون در وجود م جاری بود انگار از خودم جدا شده بودم ، صدا پیوسته به گوش می رسید. آن طرف نرده ها بودم ، اما گویی هیچ چیز فرقی نکرده بود دوباره همان تکرار و تکرار و تکرار ... فکر می کردم اتفاق جدیدی در راه است اما نبود فقط جسمم حرکت نمی کرد ، این سوی نرده ها هم من همان آدم پشت نرده ها بودم. آرام به سمت جسمم حرکت کردم و لحظه ای در آن جاری شدم. هوا دیگر کاملن تاریک و سرد شده بود ،چقد خوابیده بودم ؟ نمی دانم شاید یک دقیقه شاید هم یک ساعت.به ساعتم نگاه کردم از ?? گذشته بود تقویم کوچک آن عدد ?? را نشان می داد. نمی توانستم حرکت کنم ، بدنم کرخت و بی حس شده بود ، به آسمان خیره شدم ، هلال ماه از هر شب دیگر زیبا تر به نظر می رسید و برای ستاره ها انگار جشنی بر پا بود ، بی وقفه چشمک می زدند. صدا باز هم با من بود : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... با کمی تقلا بلند شدم و اطرافم را نگاه کردم . چشمم به نرده ها افتاد ، یادم آمد برای چه کاری این جا هستم ، به سمت نرده ها حرکت کردم رد شدن از آنها تجربه ای تکرار نشدنی بود اما نه انگار قبلن هم آن طرف آنها بوده ام، درست چند دقیقه قبل در رویا . دیگر عجله ای برای رفتن نداشتم رویایی را که در خواب دیده بودم مرور کردم ، آن طرف فقط تمام شدن بود تمام شدن من ، تمام شدن بدنم ، تمام شدن در تکرار و نه تمام شدن تکرار! آنجا پایانی نبود. تردید در تمام مدت با من همرا ه شده بود. کدام طرف نرده ها را انتخاب کنم؟ این انتخاب هم رنگ تکرار به خود گرفته بود . صدای قلبم را به وضوح می شنیدم : تاپ، تاپ، تاپ... او هم نگران بود. با خود فکر کردم باید تصمیم قاطعی بگیرم، صدا پیوسته به گوش می رسید : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... کم کم حس کردم معنای آن چیزی را که صدا دوست داشت به من بگوید می فهمم ! در خود چیزهایی زمزمه می کردم :" آیا دیگر وقت آن نرسیده که معجزه ای رخ دهد؟" تلفن زنگ زد ، بی اختیار جواب دادم. "سلا م تو کجایی؟ از سر شب تا حالا منتظرت موندم میدونی ساعت چنده این جا هم که موبایل آنتن نمیده ، دیدوونه دوست دارم کی می خوای بفهمی! راستی تولت مبارک ! به حساب من تو الان ده دقیقس که به دنیا اومدی، پس چرا صدات در نمیاد ؟ اگه نمیای آدرس بده من بیام می بوسمت " . احساس کردم همه ی این حرفها را بار ها شنیده ام اما دیگر از شنیدنشان کسل نشدم حال عجیبی داشتم ، بی اختیار آدرس آسمان خراش را دادم . ساعتی بعد دوباره تلفن زنگ زد ، خودش بود گفتم من روی پشت بام هستم بیا اینجا ، هیچ نگفت حتی تعجب هم نکرد ، چند دقیقه بعد در ورودی پشت بام به هم خورد ، یک شاخه گل پلاسیده در دستش بود ، به طرفم آمد بدون هیچ حرفی گونه ام را بو سید و گل را به دستم داد آهسته زیر لب گفت "تولدت مبارک". دستم را از زیر روسری در موهای لخت و نرمش فرو کردم و هر دو در آغوش هم غرق شدیم . صبح شده بود و هوا کاملن روشن. به نرده ها تکیه داده بودیم ، خورشید از میان موهای طلایی اش صورتم را نوازش می داد و باد عطر بدنش را همه جا پرا کنده می کرد ، با خود فکر کردم همیشه از کنار همه ی اینها بی تفاوت گذر کردم، هیچ وقت تا این اندازه از بودن با او آرامش نداشتم. دلم می خواست تا ابد همان جا با هم می ماندیم. صدای نفسهایم یا شاید هم صدای کلاغ بالای پشت بام بیدارش کرد ، صورتش از همیشه معصوم تر به نظرم رسید بی وقفه نگاهش می کردم ، ساکت بود و آرام. صدا هنوز هم در گوشم بود : سُل سُل سُل لا سُی سُل سی لا لا سُل... دستانم را گرفت و هردو به سمت در پشت بام حرکت کردیم ، آسانسور خراب بود. پله هارا دو تا یکی پشت سر گذاشتیم قبل از آن که از ساختمان خارج شویم تقویم را ازجیبم بیرون آوردم آن را سریع ورق زدم ، صفحه ی مورد نظر را پیدا کردم،?? فروردین. با خط درشت در آن صفحه نوشتم : "رهایی در زندگی".
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|