کوه پرسيد: زِ رود
زير اين سقف کبود راز ماندن در چيست؟
گفت: در رفتن من
کوه پرسيد و من؟
گفت، در ماندن تو
بلبلي گفت: و من ؟
خنده ايي کرد و گفت در غزل خواني تو
آه ازآن آبادي که در آن کوه رَود، رود مرداب شود و در آن
بلبل سرگشته سرش را به گريبان ببرد و نخواند ديگر
من و تو بلبل و کوه و روديم
راز ماندن جز، در خواندن من، ماندن تو، رفتن ياران سفرکرده مان نيست