.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. عزیزجون - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:15 صبح |
بی خودی دلش شور می زنه .پاورچین پاورچین ،تا اتاق عزیز جون میره.یواش در رو باز می کنه،مطمئنه که هنوز خوابیده.ولی این کار دیگه عادتش شده بود.شاید هم از سر تنهایی ،این کار رو هر روز تا قبل از بیدار شدن مادر شوهرش چندبار تکرار می کرد. تا وقتی خواب باشه هر جور دلش می خواست می تونست راه بره ،بنشینه ،گاهی هم تلویزون نگاه کنه،یا گاهی هم به خواهرش زنگ می زد.ولی همین که از خواب پا می شد.یه گوشه آروم می نشست وبه غر غرهای اون زن دیونه گوش می داد.هیچ وقت جوابشو نمی داد.چون می دونست که بی فایده است.وهمیشه یه بهونه داشت. هوای آشپزخانه مثل همیشه دم کرده بود .زیر اجاق رو که خاموش کرد،خودشو روی صندلی ولو می کنه .ظرف های شام دیشب هنوز سر میز جا خوش کردن.اگه عزیز این صحنه رو ببینه مطمئنا یه دعوای حسابی راه می افته.ولی می دونه که وقت زیادی مونده، که از خواب نازش بیدار بشه.اصلا حالش خوب نیست .سرشو می ذاره روی میز.با اینکه تازه از خواب بیدار شده ولی دوباره خوابش می آد.از دیشب تا حالا یه جور دیگه شده. خودش هم تعجب می کنه، دوست داره امروز هر جور شده یه سر بره بیرون ویه چرخی بزنه.ولی یه لحظه یادش به لباس چرک های تلمبار شده که می افته ،پشیمون می شه. کنار پنجره می ایسته وبخار پنجره رو با گوشه آستینش پاک می کنه.درخت های بیرون از سرما سوختن.هیچ کس توی کوچه دیده نمی شد.انگار هیچ آدمی توی این شهر زنده نیست.خونه هم که مثل همیشه پر از سکوته. انگار زندگی چند سال پیشش یه جورایی داره تکرار می شه.همیشه وقتی از مدرسه می اومد ،هیچ کس خونه نبود .تنهایی ناهارش رو می خورد وتا عصر منتظر می موند.شاید همین زیادی تنها بودنش مامان وباباشو وادار کرد که یه خواهر کوچولو براش بیارن.آخ که چقدر دلش تنگ شده برای آبجی مهینش.تا کنار تلفن هم میره ولی بعد پشیمون می شه.بعد اون همه سال دوباره برگشته سر خونه اولش .راهشو کج می کنه ومی ره توی رختخوابش .خودش هم نمی دونه چرا امروز این جوری شده.حوصله هیچ کاری رونداره. یه لحظه خوابش میره که یهو با صدای خر خر کردن خودش چرتش پاره می شه. یادش به اول ازدواجشون افتاد.اشکش در اومد.باورش نمی شد این همه سال رو چطور تحمل کرده.زندگی با دو نفر که رفتاراشون کاملا متضاد بوده.همیشه از علی راضی بود .شاید اگر این سالها کسی غیر از اون کنارش بود،حتی یه ساعت هم دوام نمی آورد. توی جا غلتی زد.اشکاشو با ملافه خشک می کنه .دیگه عادت داشت به یواشکی گریه کردن.هیچ وقت یادش نمی ره اولین سفری که بعد ازدواجشون با شوهرش رفتن مشهد.خوب یادشه که زمستون بودو بدجوری سرما خورده بود . وقتی که ،علی بهش گفت که عزیز هم میاد .به زور سعی کرد خنده اش روی لباش نخشکه. با این حال که راضی نبود ولی چیزی نگفت .عجب سفر دل پذیری می شد اگه اون نبودش . همون جا بود که به عمق فاجعه پی برد.بدیه کار هم این بود که شوهرش پسر کوچیکه بود وباید توی اون خونه کنار مادرش زندگی کنه .چند سال اول که بچه دار نمی شد رو هیچ وقت یادش نمی ره.نیش وکنایه های اون کفتار پیر هنوز یادشه.چقدرآدم می تونه دلش سنگ باشه.به دستاش نگاه می کنه دیگه خبری از اون دستای لطیف وسفید نیست. فقط دلش خوشه به ساعت اومدن شوهرش .اوایل همه چیز رو بهش می گفت،همین که تنها می شدن سر درد ودلش باز می شد واشکاش سرازیر می شدن .ولی بعد یه مدت خودش هم به این نتیجه رسید که اون واقعا مریضه وبه خاطر گذشته کذایی اش اینجور به همه چیز گیر میده.کم کم سعی کرد خودشو با چیزای دیگه سرگرم کنه .کلاس های مختلف می رفت ولی باز که بر می گشت غر غرای اون بیشتر شده بود.دور همه کلاس ها رو خط کشید وسعی کرد برای مادر شوهرش دوست خوبی بشه .ولی امان از غرور ولجبازی این پیرزن یه دنده. وقتی خبر بارداری اولش به گوش مادر شوهرش رسید .یه هفته قهر کرد ورفت خونه پسر بزرگه اش.زن هم برای اینکه لج مادر شوهر رودر بیاره پشت سر هم بچه آورد. ولی حالا دیگه خوب می دونست که از سر دوست داشتن زیادیه،نمی تونه ببینه پسرش مال یکی دیگه شده.یادشه همیشه مامانش بهش می گفت :تو خیلی بدبختی که باید یه عمر این غرغرو به جونت باشه.اگه بهش محبت می کردن وسعی می کرد یه جوری بهش نزدیک بشه.یه جور دیگه تعبیر می کرد ومی گفت می خواید منو خر کنید. اینجا خوابیدن واین فکرا هم فاید ه ای نداره بهتره تا بیدار نشده،کارها رو زودتر انجام بده.همیشه همین طور بوده .توی این خونه یه کلفت بیشتر نبوده .یه وسیله.بچه ها رو به سر وسامون رسوند حالا دیگه هر کدوم برای خودشون کسی شدن.هیچ وقت نذاشت که جلو بچه ها بهش چیزی بگه. این روزا بهش تهمت میزنه که خیالاتی شده.ولی اون همه چیز رو به خاطر خوبی های شوهرش نادیده می گیره. اینقدر خودشو به نوشتن مشغول می کنه که گاهی اوقات یادش می ره کی شب شده.آخرین لباس روکه روی طناب پهن می کنه.احساس می کنه که سرش گیج می ره. خودشو به زور تا رختخواش می رسونه .با خیال راحت می خوابه چون دیگه می دونه تا شب راحته.وقتی عزیز ناهارشو بخوره وچیزی نگه ،بی سر صدا به طرف اتاقش بره ،یعنی امروز راحت باش که از روی دنده راست پاشده. وخبری ازدعوا نیست.اینقدر این سالها عذاب کشیده که همه چیز براش مثل یه کابوس هر لحظه که تنها می شه به سراغش میاد. دست وپاهاش کرخ شدن.خودش نتونست چیزی بخوره.آیینه کوچکی کنار دستش میاد خودشو که نگاه می کنه .یه لحظه شوکه می شه.ولی نه با این حال که خیلی وقته آرایشگاه نرفته ولی هنوز هم چشمای عسلی رنگش با اون هاله سیاه دور چشمش زیبایی اش رو از دست نداده. با صدای زنگ تلفن از خواب پرید.قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد.هوا دیگه داشت روبه تاریکی میرفت ــ الو[صدای اشنای علی بود] ــ سلام علی ــ سلام خانم خانوما چه خبرته اینقدر می خوابی
ــ نه ببخش خیلی خسته بودم بعد لحنش شوخی شد وگفت : ــ خجالت بکش پاشو دیگه پیش خودش تعجب می کنه هیچ وقت نه این جور حرف میزد که برنجه نه صداش اینقدر خوشحال بود ــآهان ببخشید مزاحم خوابتون یگه،پاشو دیگه ،دختره لوس ،خوب نیست اینقدر بخوابی . یه لحظه فکر کرد که داره اشتباهی می شنوه .شاید هم حق با عزیز جونه وخیالاتی شده.کلافه شده بود .چکار داشت این موقع زنگ می زد .اون که این موقع روز وقت سر خاراندن هم نداشت ــ خانم محترم افتخار میدین امشب با شما بیرون غذا بخورم.[بعد علی باصدای بلند خندید] سمیه اینقدر با هم بیرون نرفتیم که دیگه همه شهر فکر می کنن من مجردم شب خوبی بود برخلاف تمام ساعات روز که چقدر دل گیر ویک نواخت گذشته بود. ــ سمیه یه چیزی بهت بگم قول میدی که هول نکنی ــ نه مگه بچه ام که هول کنم ــیه کم حاشیه رفت وبعدش گفت:سمیه امشب می خوام باهام بیای یه جایی ــ وااای ،دوباره شروع شد.نمی خواد بگی کجا، باشه میام .اصلا من دیونه ام خوبه .من به هزار تا روانشناس نیاز دارم که صبح تا شب باهام حرف بزنن خوبه اون شب،تا دیر وقت مطب دکتر بودن.بعد از اومدن از بیرون، سمیه خیلی خسته شده بود که بدون هیچ حرف اضافه ای خوابید (علی اما اون شب تا صبح بیدار بود وبه حرف دکتر سمیه فکر می کرد.اگه این بار جواب آزمایش مثبت باشه دوره درمانش خیلی کوتاه می شه.چون بیشتر از هر چیز دیگه ای اون نیاز به حس مادر شدن داره.وتمام این خیال بافی ها ش مربوط به اونه ..چون در این برهه اون همه چیز روبیش از بزرگ وبدبینانه می بیبنه ولی باید باهاش عادی برخورد بشه.وشما هم سعی کنید ساعات بیشتری روکنارش بمونید) صبح زود علی با هزار بیم وامید سرکار رفت اما دلش نیومد که زن اش رو تنها بذاره . سمیه کنار تخت عزیز جون نشسته.سرشوروی تخت کنار پیرزن می ذاره.انگار از خواب غفلت بیدار شده .پاشو عزیز جون،پاشو باهات حرف دارم..بی اختیار اشک می ریزه. صداش می لرزه.من اشتباه می کردم.منو ببخش به خاطر همه چیز.بعد آروم دست مادر شوهرش رو بوسید. چقدر احساس می کرد که سبک شده .سمیه آروم وبی صدا از اتاق بیرون اومد.چه عزیز جون خوبی به روی خودش هم نیاورد که یه هفته است قرصاشو بهش نمیدم بخوره. صدای زنگ که بلند شد.قلبش دوباره شروع به تالاپ تلوپ افتاد. صدای علی برای اولین با بود که توی خونه بلند می شد ــ تو یه چیزیت می شه ها ...سمیه ما بچه ای نداریم چرا اینقدر خیالاتی شدی .عزیزهم یه چیزایی می گفت من باورم نمی شد.سمیه من می گم اینقدر نشین کنج خونه .اصلا تقصیر خودمه،که اینقدر تو روتنها گذاشتم.دکتر می گه باید اول آزمایش بدی. سمیه به یه جا خیره شد.باورش نمی شدیعنی این همه تا حالا خیال بوده. ــ علی با صدای بلندفریادی زد جمع کن این بچه بازی ها رو. نه من باورم نمی شه.تو ومادرت نقشه کشیدین منو دیونه کنین ولی کور خوندیدن.آره اینبار دست دوتاتون روخوندم صدای اذان از گلدسته های مسجد که بلند شد.دست های عزیز هنوز سرد بودن .
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|