.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. مادر - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:13 صبح |
مثل همیشه معصومه داشت غرغر می کرد.آخ کمرم، دستتون می شکست این ظرفا رومیشستین.هی پسربا توام فقط بلدی بخوری وبخوابی ،این رختخواب صاحب مرده رو جمع کن می خوام جارو بزنم.صد رحمت به گوسفند مش قربون یه فایده ای داره.فردا ببینم خونه بخت هم همینطوری هستین.والله فکر نکنم زنهاتون دست به سیاه وسفید بزنن .اه روداری هم حدی داره تا کی بپزم وبشورم وبسابم واز شما ها پذیرایی کنم.پسرک نیشخندی زد وبالشش رو برای داداشش پرت کرد اونم جواب داد.بلبشویی توی خونه به پا شد که نگو. سرش بد جوری درد می کرد ،ولی انگار باخودش لج کرده بود تا صدای بچه ها رو در نمی آورد ساکت نمی شد.با اینکه از ته دل دوستشون داشت ولی اونقدر از کارای تکراری خونه خسته شده بود که تا یکم غر غر نمی کرد آروم نمی شد. صدای یاالله حاج علی که توی خونه پیچید ،با روی خوش یه استکان چای کنار دستش گذاشت. بقیه کارها رو بدون هیچ حرف اضافه ای تا آخر انجام داد. شب کنار باغچه جاهارو یکی یکی پهن کرد .توی رختخواب که دراز کشید از درد کمر یه لحظه فکر کرد داره جونش بالا می آد.به این دردا عادت داشت. همیشه دوست داشت خدا به جای این هفت تا پسر یه دختر نصیبش می کرد که کمکش می شد توی کارای خونه.اما حالا که دیگه آب از سرش گذشته بود.هر بار که تو راهی داشت چقدر امید داشت که این یکی دیگه دختر بشه،اما نشد .سرشو روی بالش جابجا می کنه.حالش خیلی بد شده.خوابش نمی ره. آفتاب توی حیاط پهن شده .هیچ وقت معصومه عادت نداشت تا این موقع روز بخوابه. مادر کنار بچه اش خوابیده.یه عالمه ظرف ورخت نشسته توی خواب جلوش رژه می رن.از خواب می پره.بچه آروم کنارش خوابیده نوشته شده توسط بهاره
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|