.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. چشم - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:12 صبح |
از اول می دانستم که نباید به چشمهای معصومش اعتماد کنم، چشمهایی که عقل و هوشم را در لحظه ای به باد دادند، می دانستم ولی باز هم پیش خود گفتم” به دلت بد راه نده، این جوری که فکر می کنی نیست! “. روز اولی که دیدمش سر به زیر بود و خجالتی، کم حرف بود و متین، چند کلمه ای که با هم حرف زدیم احساس کردم از آن آب زیرکاه های مرموز و با هوش است. ولی خوب، چشمهایش همه چیز را حل کرد...! هرچه بیشتر با روحیه و شخصیت پیچیده اش آشنا می شدم، حقیقتش آشکارتر می شد. پشت آن چهره ی موجه هیولایی وجود داشت که که همیشه از روبرو شدن با آن گریزان بودم ، می ترسیدم برداشتن صورتکش به قیمت ازدست دادن آن نگاههای جادویی تمام شود، او هم خوب به این موضوع پی برده بود و می دانست چه هنگام پنجره ی چشمهای خود را به روی من بگشاید ... روزهای ما می گذشتند و کم کم همه چیز شبیه دروغی جاودان شد، دروغی ابدی و ازلی، او دروغ بود، من دروغ بودم، همه چیز دروغ بود! به گمانم تنها معصومیت آن دو چشم برایم حقیقت بودند و بس! دیگر او را نداشتم، اما او مرا داشت و از این داشته ی خود به هر شکلی که می خواست استفاده می کرد. بی وقفه در نگاهش ذوب می شدم و از همه ی آنچه که در وجودش خلاصه می شد، سهم من فقط چشمهایش بود، چشمهایی که آن روزها هرگز آنها را از من دریغ نمی کرد! چشمهایم در یکی از همان روزهای آفت زده ی زندگیم، وقتی در تاریکی شب، غرق در کابوسی وحشتناک از خواب بیدار شدم، او را دیدم که مثل همیشه چون کرم در پیله ی خود خزیده بود. صدای نفسهای شیطانی اش دیوارها را می لرزاند. لبخندی بر لب داشت انگار در خواب با اهریمن هم آغوش شده است! حرفهایی می زد که از شنیدن آن تهوع بر تمام وجودم پنجه می انداخت. بغض گلویم را پاره کرده بود، دیگر تحمل نداشتم باید می گریستم، ازاتاق بیرون رفتم و همه ی آنچه که در سینه بود را با هق هق به چاه دستشویی سپردم... در حال خودم بودم که نوازش دستی را بر روی موهای خود احساس کردم، تا سرم را برگرداندم بوسه ای بر لبانم نشاند. نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا آنها را رها کرد. در آغوشم کشید و به سرتاسر بدن نیمه عریانم چنگ انداخت. از زمین بلندم کرد و به روی تخت برد. او با شهوت مرا می بلعید و من فقط چشمانش را جستجو می کردم... صدای زنگ ساعت بیدارم کرد، با چشمان بسته سعی داشتم ساعت را ساکت کنم، اما هر چه به دنبالش گشتم فایده ای نداشت، چشمهایم را باز کردم تا ساعت را پیدا کنم، هوا هنوز تاریک بود و چیزی نمی دیدم، در همین حال صدای او راشنیدم که می گفت ” لنگ ظهر شده نمی خوای بیدار شی؟ “ دوباره چشمهایم را باز کردم، چیزی نمی دیدم، آنها را مالش دادم ولی بازهم همه چیز تاریک بود، سیاه و بی فروغ. به کنارم آمد بوسه ای بر لبانم نشاند و شروع به نوازش بدنم کرد، کنارش زدم و دستان سردش را از روی بدنم دور کردم، نمی دیدمش ولی کاملا حس می کردم که گیج و مبهوت شده است،مُدام می گفت” توی چشمام نگاه کن منم دیوونه “ و من هر چه نگاه می کردم هیچ نبود... از مطب چشم پزشک بیرون آمدیم، چشمهایم سالم بودند و هیچ مشکلی برای دیدن نبود، ولی من نمی دیدم! حس خوبی داشتم، بر خلاف انتظار همه آرام بودم و از این وضعیت ابراز نگرانی نمی کردم، ولی او آشفته بود و نگران، به هر جایی که می توانست و به کسی که می شناخت سر زد تا مشکل چشمهایم را بر طرف کند ولی فایده ای نداشت، دیگر کار از کار گذشته بود. روزها به همین شکل گذشت، و او از چشمهای من نا امید شد و من هم از دیدن چشمهای او ! قبل از این ماجرا فکر می کردم نمی توانم بدون نگاههای او زندگی کنم ولی این طور نبود، وقتی دیگر چشمانش را نداشتم از هر زمان دیگری بیشتر طعم زندگی را مزه مزه می کردم و چه طعم شیرینی داشت این زندگی! خوب داشتی تعریف می کردی بعد چه شد؟ گفتم که از اول می دانستم که نباید به چشمهای معصومش اعتماد کنم، چشمهایی که عقل و هوشم را در لحظه ای به باد دادند ...
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|