.•¤ تصویر این هفته خانه آرزو
¤•.
.•¤**¤•. متن
زیر توسط
نیــما نوشته شد .•¤**¤•.
...•¤**¤•. ترم هشتم - داستان کوتاه .•¤**¤•...
|
سه شنبه 87 مهر 2 ساعت 2:9 صبح |
با شور و شوق زیادی وارد محوطه ی داخلی دانشکده شد ، برای اولین بار احساس کرد که واقعا دانشجو شده ، نگاهی به اطراف انداخت ، انگار با آن چیزی که در تصورش بود تفاوت زیادی نداشت. به سمت تابلوی اطلاعات رفت ، جمعیت زیادی اطراف تابلو جمع شده بودند ، ساعت و شماره ی کلاس ها را یکی یکی پیدا کرد . با هیجان وارد ساختمان اصلی و دقایقی بعد وارد کلاسی شد و در ردیف آخر کنج دیوار نشست . همکلاسی ها یکی یکی از راه می رسیدند و نیمکتها را اشغال می کردند . به نیمکت خالی کنارش چشم دوخته بود ، اندکی بعد با ورود پسری به کلاس آن نیمکت خالی هم پر شد. استاد وارد کلاس شد و همه به احترام ایستادند . پیرمردی خوش مشرب و خنده رو به نظر می رسید ، بعد از خوش و بشی کوتاه شروع به صحبت در مورد نحوه ی تدریس و امتحان در س مورد نظرش کرد. استاد حرف می زد و گهگاهی هم یکی از دانشجو ها سوالی می کرد ولی او غرق در افکار خودش بود و به رویا ها و آرزو هایش سرک می کشید، گویی نه صدایی می شنید و نه چیزی می دید ، گهگاه لبخندی بر روی لبانش نقش می بست و گاهی زمزمه هایی روی آنها جاری می شد. ثانیه ها یکی پس دیگری سپری شدند و زمان کلاس به انتها رسید. استاد شروع به حظور و غیاب کرد :" احمدی ، بیات ، درخشان، ... آزاد، آزاد، محسن آزاد!" استاد چند مرتبه اسمش را صدا کرد ، از جا پرید و دستش را بالا برد! اندکی بعد کلاس رسما تعطیل شد... هفته ی اول سال تحصیلی گذشت و محسن کم کم با فضای دانشکده آشنا شد ، در این مدت با یکی از همکلاسیهایش به نام شهاب دوست شده بود و بیشتر اوقات خود را در دانشکده با شهاب سپری می کرد. شهاب پسری جذاب و خوش برخورد با ظاهری آراسته و صدایی دلنشین بود . این دو یک وجه مشترک داشتند ، هر دو از خانواده هایی متمول و مرفه بودند به طوری که شهاب به مناسبت قبولی در کنکور از پدرش یک پراید هدیه گرفته بود و اغلب اوقات با ماشین به دانشکده می آمد ، محسن هم گرچه ماشین نداشت ولی از امکانات مالی خوبی برخوردار بود.دوستی محسن و شهاب خیلی زود تر از آنچه که ممکن بود صمیمی شد ، هر کس آن دو را با هم می دید فکر می کرد از کودکی با هم بزرگ شده اند، رفاقتی غیر قابل وصف بین این دو وجود داشت. ترم اول تمام شد و محسن و شهاب وارد مرحله ای جدید از دوران دانشجویی خود شدند ، هر دوی آنها دوستان مشترک زیادی در دانشکده داشتند که در بین آنها هم دانشجوی دختر بود و هم دانشجوی پسر. جمعی تشکیل شده بود که گهگاه در ایام تعطیل برای تفریح به سینما، کوه و...می رفتند .همه ی این جمع شدن ها یک چیز مشترک داشتند وآن بودن همیشگی محسن و شهاب در کنار هم بود. ترم دوم در نیمه ی راه بود که اتفافی غیر منتظره رخ داد . دیگر از شادابی و طراوت همیشگی خبری نبود، محسن و شهاب کمتر با هم بودند و هردو خسته، غمگین و افسرده به نظر می رسیدند. هیچکس نمی دانست بین محسن و شهاب چه گذشته است اما خودشان خوب می دانستند که از چه نارحت هستند. چه کسی می دانست یا حتی فکر می کر د این دو با هم عاشق شده اند! البته این عشق هم مثل همه ی چیزها ی مشترک بین محسن و شهاب یک وجه مشترک داشت و آن معشوقه ی آن بود! آری هر دو با هم عاشق عاطفه همکلاسی و یکی از همان دوستان جمعهای خودمانی شده بودند. به نظر می رسید غم و ناراحتی شان به خاطر عشق بود ولی آنها بهتر از هر کسی می دانستند که این طور نیست ، ناراحتی این دو از آن بود که می دانستند هیچ کدام حاظر به چشم پوشی از عاطفه نمی شوند. و این باعث شد رابطه ی محسن و شهاب روز به روز متشنج تر شود ، هر کدام به طریقی سعی می کردند طرف مقابل را قانع کنند که به نفع دیگری کنار بکشد ، ولی ... ترم سوم گذشت و ترم چهارم هم رو به اتمام بود ولی مشکل محسن و شهاب هنوز حل نشده بود، هیچ کدام هم موضوع را با عاطفه در میان نمی گذاشتند ، ظاهرا سعی داشتند اول موضوع را بین خود حل کنند و بعد... شروع ترم پنجم با حادثه ای غم انگیز توام بود ، همه ی دانشجوها و همدوره ای های محسن و شهاب بخصوص خود محسن در غم و ماتم سنگینی فرو رفته بودند ، پارچه های سیاه خبر خوشی را به اطلاع هیچ کس نمی رسانند، به ویژه اگر اعلامیه هایی با تیتر " انا ? و انا الیه راجعون " روی آنها نصب شده باشد. خیلی غیر منتظره و باور نکردنی بود ، شهاب هفته ی اول سال تحصیلی جدید در هنگام رانندگی دچار حادثه ای دلخراش شده بود . این حادثه شاید بعد از خانواده ی شهاب برای محسن سخت و ناگوار تلقی می شد ، حد اقل در ظاهر چنین می نمود! تلخی این حاثه تا مدتها زندگی تک تک دوستان شهاب را تحت تاثیر قرا داد، گویی غم از دست دادن شهاب تمام شدنی نبود ولی هر غمی اگر هم تمام نشود با گذشت زمان کم رنگ و کم رنگ تر می شود و همین طور هم بود. ترم پنجم و ششم هم با همه ی تلخی هایشان تمام شدند و در ترم هفتم تقریبا اوضاع به روال عادی خود برگشت . محسن هم از شُک مرگ شهاب بیرون آمد و توانست تا حدودی نبود شهاب را بپذیرد. مدتی بود که می خواست به طور رسمی از عاطفه خاستگاری کند ولی یاد شهاب وعشق او به عاطفه وی را عذاب می داد و از این کار منصرفش می کرد. اما سر انجام تصمیم گرفت موضوع را با عاطفه در میان بگذارد. عاطفه دختری بود زیبا و کاملا موجه به نظر می رسید . بالا خره محسن در یک موقعیت مناسب در حیاط دانشکده موضوع را به عاطفه گفت ، عاطفه مات و مبهوت نگاه می کرد چند لحظه بعد از این که حرفهای محسن تمام شد ، عاطفه با آرا مش برای محسن توضیح داد که مدتی است نامزد دارد و قرار است به زودی به عقد هم در آیند... محسن دیگر هیچ نمی شنید حتی هیچ چیز هم نمی دید تنها تصاویری از شهاب ، پراید ، چرخ ماشین و پیچهای شل شده از جلوی چشمانش رژه می رفتند... ترم هشتم هم شروع شد و این بار پارچه های سیاه و اعلامیه ای متعدد با تیتر" انا ? و انا الیه راجعون " خبر مرگ محسن را به اطلاع می رساندند.
|
|
نظر شما ( ) |
|
لیست کل مطالب خانه آرزو
|
|